Darham ، اینجا همه چی درهمه!!! | ||
|
ما همه مان تنهائيم ، نبايد گول خورد . زندگي يك زندان است ، زندان هاي گوناگون . ولي بعضي ها به ديوار زندان صورت مي كشند و با آن خودشان را سرگرم مي كنند . بعضي ها مي خواهند فرار كنند ؛ دستشان را بيهوده زخم مي كنند . و بعضي ها هم ماتم مي گيرند . ولي اصل كار اين است كه بايد خودمان را گول بزنيم . هميشه بايد خودمان را گول بزنيم ، ولي وقتي مي آيد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته مي شود ...
دژ / 1311 ) نفسم پس مي رود ، از چشم هايم اشك مي ريزد ، دهانم بدمزه است ، سرم گيج ميخورد ، قلبم گرفته ؛ تنم خسته - كوفته - شل و بدون اراده در رختخواب افتاده ام . هزار جور فكرهاي شگفت انگيز در مغزم مي چرخد ، مي گردد . هيچكس نمي تواند پي ببرد . هيچكس باور نخواهد كرد . به كسيكه دستش از همه جا كوتاه بشود مي گويند : برو سرت را بگذار بمير . اما وقتي كه مرگ هم آدم را نمي خواهد ، وقتي كه مرگ هم پشتش را به آدم مي كند ، مرگي كه نمي آيد و نمي خواهد بيايد ... ! همه از مرگ ميترسند ، من از زندگي سمج خودم . چقدر هولناك است وقتي كه مرگ آدم را نمي خواهد و پس مي زند ! كسي تصميم به خودكشي نمي گيرد ، خودكشي با بعضي ها هست . در خميره و در سرشت آنهاست ، نمي توانند از دستش بگريزند . اين سرنوشت است كه فرمانروائي دارد . ولي در همين حال اين من هستم كه سرنوشت خودم را درست كرده ام . حالا ديگر نمي توانم از دستش بگريزم ، نمي توانم از خودم فرار بكنم . باري ، چه ميشود كرد ؟ سرنوشت پر زورتر از من است . چه هوس هايي به سرم ميزند ! همينطور كه خوابيده بودم دلم مي خواست بچه كوچك بودم . نمي دانم چه مي نويسم . تيك تاك ساعت همينطور بغل گوشم صدا مي دهد . مي خواهم آنرا بردارم از پنجره پرت كنم بيرون . اين صداي هولناك كه گذشتن زمان را در كله ام با چكش ميكوبد ! آري ، سرنوشت هر كسي روي پيشاني اش نوشته شده ، خودكشي هم با بعضي ها زائيده شده . من هميشه زندگاني را به مسخره گرفتم . دنيا ، مردم ، همه اش به چشمم ، يك بازيچه ، يك ننگ ، يك چيز پوچ و بي معني است . هر چه فكر مي كنم ادامه دادن به اين زندگي بيهوده است . من يك ميكروب جامعه شده ام . يك وجود زيان آور ؛ سربار ديگران . گاهي ديوانگي ام گل مي كند ، مي خواهم بروم دور ، خيلي دور ؛ جايي كه خودم را فراموش بكنم . فراموش بشوم ، گم بشوم ، نابود بشوم ، ميخواهم از خودم بگريزم ، بروم خيلي دور . خوب بود كه آدم با همين آزمايش هايي كه در زندگي دارد ، مي توانست دوباره به دنيا بيايد و زندگاني خودش را از سر نو اداره بكند ! اما كدام زندگي ؟ آيا در دست من است ؟ چه فايده اي دارد ؟ يك قواي كور و ترسناكي بر سر ِ ما سوارند ، كساني هستند كه يك ستاره شومي ، سرنوشت آنها را اداره مي كند ، زير بار آن خرد مي شوند و مي خواهند كه خرد بشوند ... ديگر نه آرزويي دارم و نه كينه اي . آنچه كه در من انساني بود از دست دادم ، گذاشتم گم بشود . در زندگاني آدم بايد ، يا فرشته بشود يا انسان و يا حيوان . من هيچكدام از آنها نشدم . زندگاني ام براي هميشه گم شد . من ، خودپسند ، ناشي و بيچاره به دنيا آمده ام . حال ديگر غيرممكن است كه برگردم و راه ديگري در پيش بگيرم . ديگر نمي توانم دنبال اين سايه هاي بيهوده بروم ، با زندگاني گلاويز بشوم ، كشتي بگيرم . شماهايي كه گمان مي كنيد در حقيقت زندگي مي كنيد ، كدام دليل و منطق محكمي در دست داريد ؟ من ديگر نمي خواهم نه ببخشم و نه بخشيده بشوم . نه به چپ بروم نه به راست . مي خواهم چشمهايم را به آينده ببندم ؛ و گذشته را فراموش بكنم . نه ، نمي توانم از سرنوشت خودم بگريزم . اين فكرهاي ديوانه ، اين احساسات ، اين خيال هاي گذرنده كه برايم مي آيد ، آيا حقيقي نيست ؟ در هر صورت خيلي طبيعي تر و كمتر ساختگي به نظر مي آيد تا افكار منطقي من . گمان مي كنم آزادم ؛ ولي جلو سرنوشت خودم نمي توانم كمترين ايستادگي بكنم . افسار من به دست اوست ؛ اوست كه مرا به اينسو و آنسو مي كشاند . پستي ؛ پستي زندگي كه نمي توانند از دستش بگريزند ، نمي توانند فرياد بكشند ، نمي توانند نبرد بكنند ، زندگي احمق . حالا ديگر نه زندگاني ميكنم و نه خواب هستم . نه از چيزي خوشم مي آيد و نه بدم مي آيد . من با مرگ آشنا و مأنوس شده ام ، تنها چيزي است كه از من دلجوئي مي كند . ديگر به مردگان حسادت نمي ورزم ، من هم از دنياي آنها به شمار مي آيم . من هم با آنها هستم ، يك زنده به گور هستم ... خسته شدم ، چه مزخرفاتي نوشتم ؟ به خودم مي گويم : برو ديوانه . كاغذ و مداد را دور بينداز ، بينداز دور . پرت گويي بس است . خفه شو ، پاره بكن . مبادا اين مزخرفات به دست كسي بيفتد . چگونه مرا قضاوت خواهند كرد ؟ اما من از كسي رو دربايستي ندارم . به چيزي اهميت نمي گذارم ، به دنيا و مافيهايش مي خندم . هر چه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد ، نمي دانند كه من بيشتر خودم را سخت تر قضاوت كرده ام . آنها به من مي خندند ، نمي دانند كه من بيشتر به آنها مي خندم . ( زنده به گور / 1308 ) آه ... مثل اينكه ديگر نفس كشيدن از يادم رفته باشد . بله ، ما همه مان تنهائيم ، نبايد گول خورد . زندگي يك زندان است ، زندان هاي گوناگون .
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه برچسبها: صادقصادق هدايتزنده به گور [
] [ ] [ ali ] |
|
[ قالب وبلاگ : اسکین98 ] [ Weblog Themes By : skin98 ] |